همین که چشم ز خواب خمار بر هم زد


همه ولایت صبر و قرار بر هم زد

به یار گفتم بر هم مزن سرو کارم


جزین حدیث نگفتم که یار بر هم زد

گر از سبک سری و بی دلی زدم در وصل


هزار بن گه صبر انتظار بر هم زد

کجا رسم به کنار از میان او که خیال


به موج عشق میان و کنار بر هم زد

به یک کرشمه که کرد از کرانۀ برقع


همه نهان من و آشکار بر هم زد

به روزگار من والتقات او هیهات


هزار هم چو مرا روزگار بر هم زد

دم گریز و در توبه می زند اکنون


چو روزگار نزاری زار بر هم زد